با عضویت در کانال یوتیوب حافظ دیوان از ما حمایت فرمایید :: اینستاگرام :: کانال یوتیوب حافظ دیوان ::
غزلیات حافظ به ترتیب رَوی ( آخرین حرف اصلی قافیه یا ردیف ) :
  الف  |  ب  |  ت  |  ث  |  ج  |  ح  |  خ  |  د  |  ر  |  ز  |  س  |  ش  |  ع  |  غ  |  ف  |  ق  |  ک  |  ل  |  م  |  ن  |  و  |  ه  |  ی | برچسب ها

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

مهرویان - دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد - غزل 149 - 183

183- مهرویان
دلم جز مهر مه رویان طریقی برنمی گیرد     زهر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد
خدا راای نصیحتگو حدیث از خط ساقی گو     که نقشی درخیال ما ازین خوشتر نمی گیرد
صراحی م یکشم پنهان و مردم دفتر انگارند       عجب گر آتش این زرق دردفتر نمی گیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی   که پیر می فروشانش به جامی بر نمی گیرد
از آن روی است یاران را صفاها با می لعلت     که غیر از راستی نقشی درین جوهر نمی گیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است    دلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمی گیرد
میان گریه می خندم که چون شمع اندرین مجلس   زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد
من آن آیینه را روزی به دست ارم سکندروار     اگر می گیرد این آتش زمانی ور نمی گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد
سخن دراحتیاج ما و استغنای معشوق است   چه سود افسونگری ای دل چو در دلبرنمی گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سرکویت     دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم     که سرتا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد


توضیحات :
نمی گیرد 0 صورت نمی پذیرد 9 در نمی گیرد ( تاثیر نمی کند ) زرق ( ریا ) مرقع ( پاره پاره وصله دار ) در سر نمی گیرد ( در سرجای نمی گیرد به مغزم فرو نمی رود ) بنازم 0 آفرین ) چشم مست ( چشم خمار ) درزر نمی گیرد ( با طلا نمی پوشاند ) حکم قضا ( سرنوشت ) استغنا ( بی نیازی ) معنی بیت 3( شیشه می را پنهانی با خود می برم و مردم گمان می کنند که دفتر دعاست و لی درشگفتم که چرا آتش ریای من در این دفتر نمی افتد و آن را نمی سوزاند )

نتیجه تفال :
1- این نیت حتماً قابل اجرا و عملی است به شرط آنکه اولاً توکل بر خدا داشته باشی ثانیاً علاقه و اراده همراه با سرعت عمل و دقت را مرکب وسیله ای برای این راه سازی و در این راه از مشاوری کار آزموده کمک بگیری.
2- خواجه در بیتهای اول و پنجم و ششم شما را راهنمایی می کند و می فرماید : ( دل من جز عشق زیبا رویان راهی در پیش نمی گیرد از هر دری او را پند می دهم بر او اثر نمی کند ) و ( دوستان با شراب قرمز پیر میخانه آیینه دل را از آن جهت روشنی و صفا می بخشند که می تنها گوهری است که نقش حقیقت را می پذیرد ) و ( اندرز گوی رندان باده گساز با فرمان قضا و قدر سر جنگ دارد و از این روی از باده نوشی ما رنجیده خاطر است و خرده بر ما می گیرد آیا او باده ای نمی نوشد که دریابد که می خوردن ما تقدیر ازلی دارد ) خود تفسیر کنید عین حقیقت نیت شماست.
3- ویژگیهای روحی جنابعالی عبارتند از : وفادار , نجیب , جذاب و دلربا , ملاحظه کار , آرام و صبور , متین و بی ازار , راستگو , اصیل , نرم و لطیف , صلح جو , عاقل و دانا , پرهیزکار , خونسرد , قابل اعتماد , محتاط , مودب , خوددار , قانع , نان به نرخ روز خور , عاشق فیلم و موسیقی , عاشق گردش و میهمانی.
4- مسافر برایتان خبر خوشی را می آورد. 5 فرزند در طالع دارید که سومی عالی خواهد بود در زندگی شما تحولی در شرف انجام است. او شما را دوست دارد ولی بداخلاق است و شما خیال می کنید که نامهربان می باشد. یا بی تفاوت در حالی که این عوامل بر اثر کار و مشغله او پیش می آید. وسواس و تردید را از خود دور کنید و بر زندگی لبخند بزنید که زندگی بر وفق آرزوی شماست.
لطفا شرح تفال را در ویدیو زیر تماشا کنید ...
کمی بیشتر در خصوص غزل بدانید :

شرح غزل :

معانی لغات غزل(۱۴۹)

مهر:محبت.
مهرویان: ماهرویان ، زیبارویان.
طریق: راه.
بر گرفتن: دربرگرفتن، قبول کردن.
در گرفتن: اثر کردن، تأثیر گذاشتن.
خدارا: برای خاطر خدا، تورا به خدا قسم .
حدیث: خبر تازه، سخن نو، مقابل قدیم.
خط ساقی: موهای تازه رسته بر عارض ساقی.
از این خوشتر نمی گیرد: از این بهتر نمی پذ یرد.
نقش: اثر تصویر.
صراحی کشم : صراحی را با خود حمل می کنم.
زَرق: نیرنگ ، حیله، ریا ، تزویر، دورنگی .
دلق مرقع:خرقه پشمین وصله دار ، خرقه چندین تکه به هم دوخته شده با رنگهای مختلف.
صفا: صمیمیت ، خلوص ، یکرنگی .
جوهر: گوهر، ودر اینجا مقصود جوهر سیال یعنی شراب است.
می لعل: شراب سرخ فام.
قضا:تقدیر ، سرنوشت.
دلش بس تنگ می بینم: اورا بس دلتنگ می بینم.
ساغر نمی گیرد: شراب نمی نوشد.
میان گریه می خندم: در حالی که اشک می بارم می خندم.
زبان آتشین: بیان گرم، زبان گیرا و سخن مهیج و پرشور
نازیدن: آفرین وتحسین.
مرغان وحشی:در اینجا کنایه از دل رام نشدنی است.
استغنا: بی نیازی.
احتیاج: نیازمندی.
افسونگری:ساحری،جادوگری.
منعم: توانگر، غنی.
شعر تر:شعر آبدار، شعر تازه.

معانی ابیات غزل: (۱۴۹)

(۱) دلم غیر از دوستی رویان راهی را در پیش نمی گیرد . همه گونه اندرز به او می دهم اما در او اثری ندارد.
(۲) ای اندرزگو برای خاطر از خط سبز عارض ساقی سخنی بگو زیرا بر صفحه خیال ما نقش بهتر ازین جایگزین نمی شود
(۳) تُنگ شراب را پوشیده وپنهان حمل می کنم و مردم گمان می برند که جُنگ و دفتر با خود دارم . جای شفتگی است که آتش این ریا کاری دفتر ما را نمی سوزاند. (۴) عاقبت روزی من این خرقه وصله دار رنگارنگ را به آتش می کشم ، چرا که پیر می فروشان با جامی شراب معاوضه نمی کند. (۵)بدان سبب یاران را با شراب لعل پیر می فروشان یکرنگی برقرار است که در این جوهر سیال، از مستان جز نقش راستی ، چیزی اثر نمی گذارد( مستی وراستی).

(۶) آن که با حکم سرنوشت در جنگ است و رندان را نصیحت و امر به معروف می کند افسرده حال می بینم ، مگر او شراب نمی نوشد .

(۷) میان گریه می خندم زیرا همانند شمع زبانی آتشین دارم اما سخنانم در اهل این مجلس تأثیر ندارد.

(۸) چه خوب دلم را شکارکردی ، آفرین بر چشم مستت . چرا که کسی مرغان وحشی را بهتر از این شکار نمی کند.

(۹) ما حصل کلام جان و سخن در این است که ما نیاز مندیم و معشوق بی نیاز است ، ای دل چه فایده که افسونگری در معشوق اثری ندارد.

(۱۰) بالاخره من این آیینه صیقلی شده دل را مانند اسکندر و روزی بدست خواهم آورد خواه آتش این آیینه مؤثر باشد یا نباشد.

(۱۱)ای توانگر بخشاینده برای خاطر خدا رحمی کن که این دوریش سر کوی تو نه توانگر دیگری را می شناسد و نه به راهی دیگر می رود .

(۱۲) با این شعر تازه وآبدار ، از شاهنشاه تعجب می کنم که چرا هم وزن حافظ طلا به من نمی بخشد ( سر تا پای حافظ را در طلا غرق نمی کند .

شرح ابیات غزل (۱۴۹)

وزن غزل: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

بحر غزل: هزج مثمّن سالم

*

شاه شجاع: چه شد جانا بدین گرمی که سوزم در نمی گیرد مگر فر یاد مهجوران تو را در سر نمی گیرد

تقریباً در نیمه اول سلطنت شاه شجاع، روابط حافظ با شاه ، حَسَنه بو ده و شاعر آزاده در مجالس ادبی که با حضور شاه در دربار منعقد می شده شرکت مؤثر داشته است . در این مجلس ، اشعار شاه شجاع و سایر شرکت کنندگان مطرح و گاه مطلع غزلی مطرح و از ان استقبال بعمل می آمده است و این غزل را حافظ به استقبال غزل شاه شجاع سروده است که مطلع آن در بالا ذکر شد .

از مضامین ابیات این غزل چنین بر می آید که شاعر آزاده و بی پروا علی رغم اندزر رقیبان و نصیحت گویانِ دیگر ، دست از طرز جدید غزلسرایی خویش یعنی تعریف بی پرده شراب تا جایی که به مرز شریعت بی اعتنایی شود بر نمی داشته و به آنها دهن کجی می کند. در ضمیر باطن حافظ این اندیشه پیوسته درحال غلیان بوده که حجاب روی و ریا و پرده تظاهر را نه تنها خود که سعی کند تا دیگران هم به کنار بزنند اما کوشش او به جایی نمی رسیده و بر عکس بتدریج مخالفین او در این راه او را در مضیقه می نهاده اند وبدین سبب می گوید: مثل شمع فروزان که زبان آتشین دارد و شعله اش در حال لرزش وتابش حالت گریه و خنده را مجسم می سازد. منهم با دل خونین لبی خندان دارم ، بخاطر اینکه هر چه در این مجلس کانون شعرا واهل سخن از عقیده خو دفاع می کنم کسی با من همراه وهم مسلک نمی شود. اندیشه دیگری که در ضمیر باطن حافظ بوده ودر راه عملی ساختن آن کوشش فراوان به کار می برده است اینکه شاعر پیوسته در صدد این بوده است تا شخص شاه را با خود هم عقیده و همراه سازد اما نه تنها در اینکار توفیق چندانی نمی یافته بلکه بتدریج فاصله فیما بین آنها هم زیادتر می شده است و به این سبب است که در بین نهم صراحتآً می گوید: مسئله مشکل ما در این است که ما به او احتیاج داریم و او از ما بی نیاز است و هر چه با زبان سحر آمیز خود می خواهم او را قانع ومجاب کنم در اوکار گر نمی شود . شاه بیت این غزل بیت دهم است که به عقیده این ناتوان حافظ می گوید که هر چه می خواهد بشود من تصمیم گرفته ام که به آیینه یی که آتش در کشتی طرف می اندازد مانند اسکندر دسترسی یافته و بر شاه مسلط شوم و این کیفیت که گاه آیینه مؤثر واقع می شود. وگاه نمی شود. مهم نیست ، من بر او روزی مسلط خواهم شد و این امر یکدنگی و ثابت قدمی در عقیده خود و شجاعت ذاتی و اخلاقی حافظ را می رساند که یک تنه به خیل دشمن می زند و دست از مبارزه بر نمی دارد . دربارة آیینه که حافظ در بیت دهم بدان اشاره دارد باید گفت پیش از اختراع املاح جیوه و استعمال آن برای ساختن آیینه شیشه یی از صفحات صیقلی شده آهن به جای آیینه استفاده می شد و هر چند یکبار بوسیله صیقل مجدد از سطح آن رنگ زدایی می شده است . اسکندر هم آیینه به همین شیوه از آهن و از نوع مقعّر ساخته و در مدخل بندر اسکندریه نصب کرده و با آن به صورت جام جهان بین جدیدی از آمد وشد دریایی با خبر می شده و به قولی با تابش نور خورشید وتمرکز آن در کشتی های دشمن، آنهارا به آتش می کشیده است .

شاعر در بیت یازدهم و دوازدهم چنانکه حسن طلب اقتضا می کند شاه شجاع را مدح گفته و از او طلب بخشایش زر و مال را دارد. در پایان ، مضمون بیت هفتم این غزل را قبل از حافظ ، نظامی در لیلی ومجنون چنین سروده است:

چون شمع به خنده رخ برافروخت خندید و به زیر خنده می سوخت
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی


غزل به قلم علامه قزوینی :

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد
صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد
میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد


غزل به قلم شاملو : 

#####

غزل به قلم الهی قمشه ای :

#####

غزل به قلم عطاری کرمانی :

دلم جز مهر مه رویان طریقی برنمی گیرد     زهر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد
خدا راای نصیحتگو حدیث از خط ساقی گو     که نقشی درخیال ما ازین خوشتر نمی گیرد
صراحی م یکشم پنهان و مردم دفتر انگارند       عجب گر آتش این زرق دردفتر نمی گیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی   که پیر می فروشانش به جامی بر نمی گیرد
از آن روی است یاران را صفاها با می لعلت     که غیر از راستی نقشی درین جوهر نمی گیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است    دلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمی گیرد
میان گریه می خندم که چون شمع اندرین مجلس   زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد
من آن آیینه را روزی به دست ارم سکندروار     اگر می گیرد این آتش زمانی ور نمی گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد
سخن دراحتیاج ما و استغنای معشوق است   چه سود افسونگری ای دل چو در دلبرنمی گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سرکویت     دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم     که سرتا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد


غزل را بشنوید :

#####


کلیپ های مرتبت با غزل :

#####

#####

#####

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر