اي دل به كوي عشق گداري نمي كني اسباب جمع داري و كاري نمي كني
چوگان كام د ركف و گويي نمي زني بازي چنين به دست و شكاري نمي كني
ساغر لطيف و پر مي و مي افكني به خاك وانديشه از بلاي خماري نم يكني
در آستين كام تو صد نافه مدرج است وان را فداي طره ياري نمي كني
اين خون ه موج مي زنداندر جگر ترا در كار نگ روي نگاري نمي كني
مشكين از ان نشد دم خلقت كه چون صبا بر خاك كوي دوست گذاري نمي كني
ترسم كزين چمن نبري آستين گل كز گلشنش تحمل خاري نمي كني
حافظ بو كه بندگي بارگاه دوست گر جمله ميكنند تو باري نمي كني
توضيحات :
گذار ( روي نمي آوري) اسباب جمع ( جمعيت خاطر فراهم داري ) چوگان كام ( چوگان آرزو) معني بيت 20 چوگان آرزوي و كامروايي در دستان تو مي باشد اما تو در ميدان عشق گوي سعادت نمي زني شاهين موفقيت دردستان توست ولي تو آنرا براي صيد به پرواز در نمي آوري ) معني بيت 3( ساغر لطيف پر از مي است با اين حال آنرا بر خاك مي ريزي و قدر خود را نمي داني و از بلاي خماري انديشه نمي كني ) معني بيت 4( نافه ها د رآستين لباس خودداري ولي آنها را فداي گيسوي يار نم يني ) معني بيت 5( اين خون كه در جگرت جوشان است آنرا در عشق ياري زيبا مصرف نم يكني ) معني بيت 6( نفس و دم تو ا زآن جهت خوشبو نيست كه برخاك كوي دوست چون صبا نمي گذري ) معني بتي 7( مطمئن هستم كه تو ا زگلزار گيتي آستين پر از گل نصيب نمي بري زيرا از اين گلستان آماده حتي تحمل نيش خاري نداري )
نتيجه تفال :
1- اين نيت با صبر و شكيبايي انجام مي گيرد و شتاب و عجله موجب تاخير آن مي گردد اگر چه با عشق و علاقه زايد الوصفي مايل مي باشيد كه هر چه زودتر انجام گيرد بايد بدانيد كه شاهين اقبال و كاميابي ب ربام خنه شما لانه كرده پس جاي هيچ گونه نگراني و ترديد د رانجاماين نيت وجود ندارد اگر صبر كني زغوره حلوا سازد
2- همه چيز بر وفق مراد انجام مي گيرد بيمارتان به زودي بهبود مي يابد قرضي كه شده بدون نگراني پرداخت مي شود و مسافرتان روزگارش خوب است و تنها از دوري رنج مي كشد به زودي خبرهاي خوش خواهد دادو كارش بالا مي گيرد و راي به نفع شما صادر مي شود
3- به مراد دلتان مي رسيد و امكانات لازم فراهم ميگردد و مجادله ها از بين مي رود و بر رقيبان پيروز مي شويد در معامله سود با شماست و پيشرفت شغلي و كاري نصيب خانواده شما تغيير مكان و شغل و خردي و فروش بوجود مي آيد و ازدواج عملي مي گردد
4- فرزندم شمار ابه خدا همه چيز از دريچه مادي تنها اين ويژگي را چگونه متوجه شده اماز اين كه به محيط اطراف خود زود انس مي گيريد و درانتخاب لباس و خانهبا سليقه هستيد و شيك پوشي شما زبان زد خاص و عام است در حرفه خود موفق هستيد و درخوبي يا بدي افراط مي كنيد بنابر اين داراي افكاري مترقي و به طور ذاتي قانون گرا مي باشيد و آينده اي بس درخشان خود و فرزندانتان خواهيد داشت
5- جديداً كسي شما را ملاقات كرده دل در گرو ادات شما دارد و شما متوجه نيستيد اما بيچاره راه تسخير را نم يداند و خوشبختانه شما نيز شكار زود به دامي نمي باشيد
کمی بیشتر در خصوص غزل بدانید :
شرح غزل :
معاني لغات غزل (482)
گُذار: عبور.
اَسباب: (جمع سبب) وسيله، ساز و برگ.
كاري نمي كني: همتي به خرج نمي دهي، از خود هنري نشان نمي دهي.
چوگان: چوب سركج مشابه عصا كه با آن در چوگان بازي گوي را به جلو مي برند.
حُكم: فرمان.
چوگانِ حكم: چوگان فرمانروايي.
باز: عقاب شكاري.
باز ظفر: (اضافه تشبيهي) ظفر به باز تشبيه شده.
دركارِ: به مصرفِ، به خرجِ.
رنگ و بو: آرايش.
نگار: معشوق خوبروي و زيبا.
مُشكين: خوشبو، عطر آگين.
دَمْ: نفَس.
خُلق: خوي.
صبا: باد صبا.
آستين: قسمتي از جامه كه دست ها را مي پوشاند و به سبب فراخي آن ها، محل گذاشتن هر چيز بوده و از آن مانند جيب استفاده مي كرده اند.
آستينِ گُل: يك آستين گل، يك آستين پر از گُل.
گُلبُن: بوته گل، درختچه گل سرخ.
نافه: كيسه مشك كه در زير شكم آهويِ نرِ ختا و ختن وجود دارد.
مُدْرَج: درج شده، پيچيده شده، جاسازي شده.
طرّه: موهاي ريخته شده بر پيشاني.
ساغر: جام شرابِ پر.
لطيف: نرم و نازك، ظريف.
انديشه كردن: فكر كردن، نگران چيزي بودن.
خماري: خمار آلودگي، ملامت و دردسر ناشي از نرسيدن به موقع شراب به معتاد و همچنين حالت پس از صرف شراب.
باري: به هر حال، به هر جهت.
معاني ابيات غزل (482)
(1) اي دل، از كوچه عشق عبور نمي كني. ساز و برگ و امكانات تو فراهم است اما از خود هنري نشان نميدهي.
(2) چوگان قدرت فرماندهي را در دست داري و گوي سعادتي نمي ربائي و نمي زني. چنين شاهين پيروزي بر دست تو نشسته و با آن شكاري به دست نمي آوري.
(3) اين خون كه در جگرت موج مي زند (و چون مُشك معطر است) در راه آرايش و معطر ساختن معشوقي زيبا به كار نمي بري.
(4) بدان سبب كه به مانند باد صبا بر خاك كوي دوست عبور نمي كني، هواي خلق و خوي تو چندان عطر آگين و دلپذير نيست.
(5) از آن مي ترسم كه نتواني در چمنِ عشق، آستين خود را از گُل انباشته و با خود ببري، زيرا تحمل خار نهال گُل را نداري.
(6) در آستين و جيب جامه جان تو صد كيسه مشك قرار گرفته و تو آن ها را نثار زلفِ دلداري نمي كني.
(7) جام شراب را با همه لطافت و دلربايي كه دارد بر زمين مي زني و از رنج و درد خماري انديشه يي به دل راه نمي دهي.
(8) حافظ برو، (از جرگه اطزافيان شاه دور شو) كه اگر همه مردم از پادشاه وقت فرمانبرداري مي كنند، تو به هيچ وجه چنين نمي كني.
شرح ابيات غزل(482)
وزن غزل: مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر غزل: مضارع مثمّن اخرب مكفوف محذوف
٭
اين غزل را حافظ در زماني كه به سبب كدورت فيمابين او و شاه شجاع از ميدان فعاليت به دور و منزوي بوده است خطاب به خود سروده و در آن علل اِنزواي خود را با الصراحه بيان مي كند.
به نظر نويسنده اين سطور، اين غزل لايحه دفاعيه صريح و واضحي است كه حافظ براي ابناي زمان بعد از خود تنظيم نموده تا پس از او جهانيان دريابند كه همه علتالعلل سختي ها و بدبختي هايي كه كشيده و رنج هايي كه متحمل شده است به سبب آن است كه: بندگي پادشاه وقت، : گر جمله مي كنند، به هيچ وجه او نمي كند.
در اينجا باز جاي آن دارد كه اين مطالب تكرار شود كه يك شاعر باهوشِ رندِ عارف به سبب روح آزادگي كه دارد عالماً عامداً نان را به نرخ روز نمي خورد و ارزش معنوي اين طرز زندگاني به حدي است كه مي توان به جرأت ادّعا كرد كه در طول تاريخ مدوّن ايران به غير از فردوسي هيچ شاعر ديگري تا اين اندازه براي آزادي و آزادانديشي ارزش قائل نبوده و شهامت اجراي آن را نداشته است.
خواننده عزيز، يكبار ديگر مفاد بيت به بيت اين غزل را از نظر بگذران و درياب كه چگونه شاعر، كارهايي را كه نمي كند رديف كرده و به قول خودش: ساغر لطيف و دلكش شراب راحتطلبي را بر زمين مي زند و ابداً باكي از تنگدستي و مشقّات روحي و جسمي ندارد و به اين دلخوش است كه بندگي پادشاه وقت نمي كند. رحمت الله عليه
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
غزل به قلم علامه قزوینی :
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گويی نمیزنی باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
اين خون که موج میزند اندر جگر تو را در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
مشکين از آن نشد دم خلقت که چون صبا بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی
ترسم کز اين چمن نبری آستين گل کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
در آستين جان تو صد نافه مدرج است وان را فدای طره ياری نمیکنی
ساغر لطيف و دلکش و می افکنی به خاک و انديشه از بلای خماری نمیکنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت گر جمله میکنند تو باری نمیکنی
غزل به قلم شاملو :
#####
غزل به قلم الهی قمشه ای :
#####
غزل به قلم عطاری کرمانی :
اي دل به كوي عشق گداري نمي كني اسباب جمع داري و كاري نمي كني
چوگان كام د ركف و گويي نمي زني بازي چنين به دست و شكاري نمي كني
ساغر لطيف و پر مي و مي افكني به خاك وانديشه از بلاي خماري نم يكني
در آستين كام تو صد نافه مدرج است وان را فداي طره ياري نمي كني
اين خون ه موج مي زنداندر جگر ترا در كار نگ روي نگاري نمي كني
مشكين از ان نشد دم خلقت كه چون صبا بر خاك كوي دوست گذاري نمي كني
ترسم كزين چمن نبري آستين گل كز گلشنش تحمل خاري نمي كني
حافظ بو كه بندگي بارگاه دوست گر جمله ميكنند تو باري نمي كني
غزل را بشنوید :
#####
کلیپ های مرتبت با غزل :
#####
#####
#####
سپاس ازتفسیر زیباتان
پاسخحذف